خاطرات تولد دردانه مامان و بابا
به نام خدای زندگی خدای مهرو امید خدای گلهای سپید
دختره نازم زهرای من این وبلاگ رو واست درست کردم تا هیچ وقت زیباترین لحظه زندگیم که تولد تو باشه از یاده کسی نره دختره گلم بدون همیشه همیشه من و بابا عاشقتیم و هر کاری میکنیم تا خوشبخت و خوشحال باشی
خاطره بارداری
دوروز از ماه رمضون میگذشت مرداد ماه بود نمیدونم چرا حس کردم یه نی نی کوچولو تو دلم دارم رفتم ازمایش دادم و دیدم بععععلهههههه جواب مثبت بود و من و بابا علی نی نی دار شدیم حسه خوبی بود البته همراه با ترس که نکنه دباره این نی نی رو هم از دست بدم رفتم دکتر و خداروشکر همه چی خوب بود تا اینکه بعله ویاره مامانی شروع شد تحوع های شدیدی داشتم خیلی اذیت میشدم ولی خداروشکر زیاد طول نکشید و حدودا دو ماه بود حدوده 3 ماهم بود که بابایی رفت کربلا و از اونجا واسه شما یه خرس کوچولو و یه عروسک و چندتا گیره سر خوشگل اورد فکر کنم خیلی دلش میخواست شما دخمل بشیا اخه هنوز جنسیتت معلوم نبود .
هفته 20 بودی که دکتر جنسیتت رو با قطعیت گفت دختتتتتترر ومن و بابا کلی ذوق کردیم
خداروشکر همه هفته ها به سلانمت گذشت تاریخ زایمان بین 7 تا 14ذ فروردین 92 تخمین زده شده بود واسه همین دو هفته مونده بود به عید رفتم گرگان پیشه عزیز جون و باباجون .
تا اینکه 2 فروردین یکی از بهترین روزای زندگیم شد و شما به دنیا اومدی تو بیمارستان فلسفی و ساعت 10.15 به دنیا اومدی .اینم عکس اتاق عمل وعکسه شما تو بیمارستان