زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

گل بهاری مامان و بابا

خاطره 92.4.23

  اخ دخملی  چی بگم که دو روزه امونمون رو بریدی  مادر همش گریه میکنی امروزم که اصلا خوب شیر نخوردی نمیدونم مشکلت چی بود ولی همش ابریزش دهان داری و دست و بالمون رو میخوری فکر کنم لثه هات میخواره اینم عکسش که داری دسته بابایی رو میخوری بالاخره با کلی گریه ساعت 10.30 خوابت برد  اینم چند تا دیگه عکس انشااله از این به بعد واست خاطراتت رو مینویسم گل مامان   اینجا هم رفتیم یه دوری بزنیم کلمون هوا بخوره که اول غر غر کردی و بعدش خوابت برد     این عکس هم ماله چند روز پیش بود که بغل خاله سمیه خوابت برد اینارو هم یه شب که من و شما تنها بودیم ازت گرفتم از سره بیکاری بود دیگه مادر قربون ...
26 تير 1392

2ماهگی و سفر به مشهد

2روز از 2 ماهگیت میگذشت که من و شما با عزیز جون رفتیم مشهد خونه خاله شریفه مهلبون اینجا تو فرودگاه تو بغلم خوابت برد   اینجا تو حرمه اینجا هم تو هواپیماست تو راه برگشت   سفره خوبی بود و شما توی هواپیما دختره خیلی خوبی بودی مامانی  ...
25 تير 1392

45 روزگی

حدود 45 روزت که شد بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونمون و شما با خونه جدید اشنا شدی هوراااااااااااا وایییییییییی نمیگم که  گریه  داشتی واسه خاطره دلدردت تا نزدیکه 2 ماهگی امل بودیم و شما گریه من گریهههههههههههه اینم چند تا عکس از این روزا البته از خندهات دارم عزیزم     ...
25 تير 1392

خاطرات تولد دردانه مامان و بابا

  به نام خدای زندگی خدای مهرو امید خدای گلهای سپید دختره نازم زهرای من این وبلاگ رو واست درست کردم تا هیچ وقت زیباترین لحظه زندگیم که تولد تو باشه از یاده کسی نره دختره گلم بدون همیشه همیشه من و بابا عاشقتیم و هر کاری میکنیم تا خوشبخت و خوشحال باشی خاطره بارداری دوروز از ماه رمضون میگذشت مرداد ماه بود نمیدونم چرا حس کردم یه نی نی کوچولو تو دلم دارم رفتم ازمایش دادم و دیدم بععععلهههههه جواب مثبت بود و من و بابا علی نی نی دار شدیم حسه خوبی بود البته همراه با ترس که نکنه دباره این نی نی رو هم از دست بدم رفتم دکتر و خداروشکر همه چی خوب بود تا اینکه بعله ویاره مامانی شروع شد تحوع های شدیدی داشتم خیلی اذیت میشدم ولی خداروشکر زیاد طول ...
25 تير 1392